داستان کوتاه

جدیترین، بهترین، کاربردی ترین دانلود ها

گزیده ای از کتاب بوف کور اثر معروف صادق هدایت

گزیده ای از کتاب بوف کور اثر معروف صادق هدایت
...
در این وقت از خودم می ترسیدم، از همه کس می ترسیدم، گویا این حالت مروط به ناخوشی بود. برای این بود که فکرم ضعیف شده بود. دم دریچه اتاقم پیرمرد خنزر پنزری و قصاب را هم که دیدم ترسیدم. نمی دانم در حرکات و قیافه آنها چیز ترسناکی بود. دایه ام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیر و پیغمبر می خورد که دیده است پیرمرد خنزر پنزری شبها می آید در اتاق زنم و از پشت در شنیده بود که این لکاته (منظور زن ) به او می گفته: ((شال گردنتو وا کن!)) هیچ فکرش را نمی شود کرد- پریروز یا پس پریروز بود وقتی که فریاد می زدم و زنم آمده بود لای در اتاقم خودم دیدم، به چشم خودم دیدم که جای دندان های چرک، زرد و کرم خورده پیرمرد روی لپ زنم بود- اصلا چرا این مرد از وقتی که من زن گرفتم جلو خانه ما پیدایش شد؟ آیا خاکستر نشین بود، خاکستر نشین این لاکته شده بود؟ یادم هست همان روز رفتم سر بساط پیرمرد، قیمت کوزه اش را پرسیدم. از میان شال گردن، دو دندان کرم خورده از لای لب شکریش بیرون آمد خنددی، یک خنده زننده خشک کرد که مو به تن آدم راست می شد و گفت:(( آیا ندیده می خری؟ این کوزه قابلی نداره ها، جوون بر خیرشو ببینی!)) با لحن مخصوصی گفت: (( قابلی نداره، خیرشو ببینی!)) من دست کردم جیبم دو درهم و چهار پشیز گذاشتم گوشه سفره اش، باز هم خندید، یک خنده زننده کرد بطوری که مو به تن آدم راست می شد، من از زور خجلت می خواستم به زمین فرو روم، با دستها جلو صورتم را گرفتم و برگشتم.








گزارش تخلف
بعدی